نقدی بر فیلم "هوش مصنوعی" (A.I. Artificial Intelligence) ساخته استیون اسپیلبرگ
نقدی بر فیلم "هوش مصنوعی" (A.I. Artificial Intelligence) ساخته استیون اسپیلبرگ
نقدی بر فیلم "هوش مصنوعی" (A.I. Artificial Intelligence)ساخته استیون اسپیلبرگ

نقدی بر فیلم "هوش مصنوعی" A.I. Artificial Intelligence ساخته استیون اسپیلبرگ
روزی انسان آرزوی پرواز در آسمان بیکران و بر فراز رودها، جنگلها، دریاها، دشتها و ... را داشت و هرگز در ذهنش نمیگنجید که این آرزو در ابتدای قرن بیستم توسط برادران رایت محقق شود و اکنون این آرزو روی واقعیت به خود دیده است.
روزی انسان آرزو داشت قدم بر سطح ماه بگذارد و هرگز در ذهنش نمیگنجید که این رؤیا در 20 ژوئیه 1969 توسط نیل آرمسترانگ، فضانورد آمریکایی محقق شود. اکنون این آرزو به حقیقت پیوسته است.
آرزوهای انسان، بیپایان و ناتمام است و در این راستا از ابتدای خلقت، آرزوی عمری جاویدان را در سر میپروراند و شاید روزی در یک تاریخ خاص، روزی که دیگر ما وجود خارجی نداریم، این رؤیا نیز توسط شخصی یا گروهی، رنگ واقعیت به خود گیرد. کما اینکه به تازگی شرکتی آمریکایی به نام سایکاسک دستگاهی را به نام "توده غشایی مغزی" ساخته که در پشت گردن نصب میشود و قادر است حس هوشیاری انسان را جمعآوری کند. طبق توضیحات راهنمای حاضر در صحنه، این دستگاه هر چیزی که شخصیت شما را میسازد جمعآوری و ذخیره میکند. هر خاطرهای، هر احساسی، هر حسی که تجربه میکنید، در این دستگاه ذخیره میشود.
حال فرض کنید این دستگاه در پشت گردن شما نصب شده و تمام احساسات، خاطرات، تجربیات و هرآنچه مربوط به مغز شما میشود و شخصیت شما را شکل می دهد، در خود ذخیره میکند.
از طرفی از حدود پنجاه سالگی به بعد، بدن شما بهمرور پیر و پیرتر شده و بالطبع ناتوانتر خواهد شد و شما دیگر آن قدرت و شادابی دوران جوانی را نخواهید داشت. اینجاست که "توده غشایی مغزی" به کمک شما میآید. این دستگاه کوچک که در پشت گردن شما نصب شده بود، برداشته شده و به نمونه انسانی انتخابی شما منتقل میگردد. بله!!، نمونه انسانی. شما میتوانید در هر سنی که احساس کردید بدنتان دیگر کشش و قدرت سابق را ندارد، از بین انواع نمونههای ساختهشده توسط همین شرکت، یکی را انتخاب کنید و دستگاه را به آن انتقال دهید. درست مانند انتقال یک هارددیسک از یک کامپیوتر به کامپیوتری دیگر. از این پس خاطرات شما، افکار شما، تجربیات شما، و در یک کلمه شخصیت شما در بدنی دیگر خودنمایی میکند.
اکنون ما با رباتی بدننما با تمام جزئیات بدن انسان و صددرصد طبیعی شامل گوشت، پوست، استخوان، ماهیچه، سیستم عصبی، سلول و هرآنچه که بدن ما تولید میکند، طرفیم؛ بدنی دارای احساسات اما فاقد روح.
با وجود غیبت روح در این میان، اما این پروژه گامی بزرگ در علم ژنتیک و حتی علوم ماوراءالطبیعه به حساب میآید و قطعاً این پروژه، موافقان و مخالفان سرسخت خود را خواهد داشت.
وارد مباحث تخصصی این پروژه نمیشویم اما در ابتدای این مقاله مطرح شد چراکه کلیت داستان فیلم "هوش مصنوعی" نیز حول موضوع ربات و تأثیر آن بر زندگی انسان و چهبسا تأثیر انسان بر آن میباشد.
میتوان فیلم را به چند اپیزود تقسیم کرد. هرچند بنظر میرسد کارگردان چنین قصدی نداشته و این تنها نظر شخصی نگارنده است.
اگر فیلم را یک کتاب یا یک رمان تصور کنیم، آنگاه میتوان سکانس ابتدایی را که شامل تصاویری از امواج خروشان دریا همراه با نریشن راوی است، یک پیشگفتار تلقی نمود.
پس از آن، مقدمه رونمایی میشود که طی آن یک پروفسور دانشمند که صاحب یک شرکت رباتسازی است، در جلسهای با سایر دانشمندان، در حال توضیح و درواقع توجیه ساخت رباتی است که قادر به عشق ورزیدن باشد. تا قبل از این، شرکت آنها رباتهایی را روانه بازار کردهاند که دارای حواس پنجگانه بوده و درد را نیز حس میکنند. اما فاقد احساسات درونی هستند. در همین جلسه، پروفسور ضربهای با کارد به دست "شیلا" رباتی که برای نمونه در جلسه حاضر است، وارد میکند. شیلا درد را احساس کرده و دستش را میکشد. پروفسور از او میپرسد: «این کار چه حسی به تو داد؟ خشم؟ شوک؟ ...» و شیلا پاسخ میدهد: «متوجه نمیشوم». پس او میتواند درد را احساس کند اما قادر به درک خشم، شوک و احساساتی از این قبیل نیست. زیرا این احساسات از روح و درون آدمی نشأت میگیرند و این ربات، فاقد روح است.
حالا پروفسور میخواهد حاضران در جلسه را قانع کند که انسان این دوره و زمانه، به رباتی نیاز دارد که علاوه بر حواس پنجگانه، احساسات درونی و از جمله عشق را نیز درک کند و عشق بورزد و مشخصاً یک ربات بچه که قادر به عشق ورزیدن به پدر و مادرش باشد.
در جایی دیگر پروفسور از شیلا میپرسد: «عشق چیست؟» و شیلا پاسخ میدهد: «عشق، یک مقدار باز شدن چشمان من، سریعتر شدن نفسهای من، کمی گرم شدن پوست من و ... است».
شیلا عشق را فقط در این واکنشهای جسمانی میبیند. او طوری برنامهریزی شده که هرگاه توسط انسان دستوری مبنی بر القاء عشق به او داده شود، این واکنشها را از خود بروز دهد. مانند اینکه شما به کامپیوتری دستور پرینت میدهید و کامپیوتر شما این دستور را به پرینتر منتقل کرده و اجزا و قطعات پرینتر نیز به حرکت درآمده و محتویات موردنظر را بر روی کاغذ چاپ میکند.
قصد پروفسور از این جلسه، اقناع دانشمندان مبنی بر القاء احساسات درونی به یک ربات با استفاده از یک تکنولوژی پیشرفته است. بنحوی که ربات موردنظر، بدون دخالت انسان، در مقابل اتفاقات و پدیدههای حادثشده، این احساسات را بروز دهد. مثلاً ربات بچه در مقابل پدیدهای بنام مادر، قادر به ابراز عشق و علاقه به او باشد بدون اینکه در طول زمان، ذرهای از این عشق کاسته شود. با خوشحالی مادر، خوشحال و با ناراحتیاش، غمگین شود. یا اینکه در مواقع خطر، بهراسد و ترس بر او غالب شود و واکنشهای لازم مانند مخفی شدن، طلب کمک و از این قبیل را از خود بروز دهد؛ اما آقای پروفسور بیشتر بر روی "عشق" متمرکز است و تأکید دارد.
یکی از حاضران در جلسه از پروفسور میپرسد: «آیا میتوانید کاری کنید که یک بشر هم در مقابل عشق ربات، به او عشق بورزد؟ درواقع آیا میتوان شکلگیری عشقی دوطرفه را متصور بود؟» و پروفسور در پاسخ میگوید: «آیا خداوند در ابتدای خلقت، آدم را خلق نکرد تا بتواند به او عشق بورزد؟». بنابراین پاسخ پروفسور به آن خانم پرسشگر، مثبت است.
برای درک این مطلب، فرض کنید خودتان یک وسیله نقلیه هرچند ابتدایی با ابزاروآلات و قطعات دورریز و غیر قابل استفاده ساختهاید. این وسیله با فرمان شما، حرکت میکند، با فرمان شما توقف میکند و با فرمان شما جهت میگیرد. آیا شما به این وسیلهی ساخت دست خود اما بیجان، علاقمند نمیشوید؟
اکنون ربات بچهای را تصور کنید که از لحاظ جسمی کاملاً شبیه انسان بوده و همچنین دارای احساسات بشری است. بطوریکه بدون دخالت انسان، به وقایع اطراف خود طبق احساساتش، واکنش نشان میدهد. هر روز صبح که از خواب برمیخیزید، به شما صبحبخیر گفته و صورتتان را میبوسد. از ناراحتی شما ناراحت و از خوشحالی شما خوشحال میشود. با شما به پیکنیک میآید و مانند یک بچه واقعی با شما و دیگران بازی میکند و ... و مهمتر از همه صاحب اراده است. آیا دل نبستن به چنین موجودی هرچند در اصل وجودی خود، بیجان باشد، ممکن است؟
پس از پاسخ پروفسور به خانم سؤالکننده، دوربین از چهره پروفسور به سمت حاضران در جلسه گردش میکند که مانند اعضای هیأت منصفه به شور و مشورت مینشینند و در آخر، روی چهره شیلا (همان ربات نمونه) زوم میشود که بیتفاوت به سروصدای اطراف خود، در حال آرایش کردن صورت خویش است. تصویر فیداوت شده و متن "بیست ماه بعد" در پسزمینه سیاه نقش میبندد.
تا اینجا مقدمه بود و پس از آن وارد اپیزود اول یا فصل اول میشویم که طی متنی در پسزمینه سیاه اعلام میشود "بیست ماه بعد".
تصویر فیداین میشود به اتومبیل "هنری" و "مونیکا" زن و شوهری که پسر دوازدهسالهشان "مارتین" جهت معالجه در آیندهای نزدیک یا دور، در دستگاه مخصوصی فریز شده و به خواب مصنوعی رفته است زیرا علم پزشکی روز قادر به درمان وی نیست.
مونیکا را در اتومبیل در حال آرایش صورت خود میبینیم که قرینهای است زیبا با صحنه آرایش ربات حاضر در جلسه پروفسور یعنی شیلا. قطعاً شیلا آن کار را خودبخود و از روی اراده انجام نداده بلکه برنامهریزی شده برای تقلید، و پردازنده یا مغز او در آن لحظه تشخیص داده که باید صورت خود را مانند انسانها آرایش کند. حتی ابزار این کار نیز در اختیارش قرار داده شده است!
اما هدف شیلا بعنوان یک ربات از انجام این کار چیست؟ اساساً چرا صورت خود را آرایش میکند؟ هدف مونیکا بعنوان یک انسان از آرایش صورت خود چیست؟
قطعاً مونیکا هدفی هرچند سطحی از این کار دارد. او با اراده و تصمیم خود دست به این کار میزند. او هدف و انگیزه دارد. میخواهد زیباتر جلوه کند تروتمیز و مرتب بنظر برسد. ممکن است این یک هدف سطحی و کوتاهمدت باشد اما بهرحال یک هدف است که در ذهن مونیکا شکل گرفته و ارادهاش او را وادار به آرایش میکند.
هنری نیز بعنوان پدر مارتین، وقتی از معالجه فرزندش ناامید میشود، اراده و قصد میکند که بدون مشورت با همسرش مونیکا یک ربات بچه را بجای فرزندشان به خانه بیاورد تا خلأ کمبود فرزند و مهر فرزندی جبران شود.
ما هم مانند مونیکا از برخورد اول با ربات پسربچه، شگفتزده میشویم. دوربین، با نمایی از داخل خانه، درب ورودی را نشان میدهد که ربات در بیرون از آن ایستاده است. او ابتدا شکلی مرموز و شبیه به هالهای از آرم شرکت پروفسور (شرکت سازنده) را دارد اما وقتی وارد میشود، با یک پسربچه واقعی روبرو هستیم. هنری او را به مونیکا معرفی میکند: «دیوید». از همان ابتدا با داشتن اسم، دارای هویت میشود.
مونیکا ابتدا او را نمیپذیرد و مقاومت میکند. اما با گذشت چند روز، آرامآرام جایی در قلب خود برای این ربات دلربا باز میکند.
هنری به مونیکا یادآور میشود که باید هماکنون تصمیم بگیرد و قرارداد شرکت را امضاء کند. در صورت امضاء اگر هر زمان و به هر دلیلی از نگهداری منصرف شوند، بایستی او را به شرکت بازگردانند تا منهدم و نابود شود. به نوعی به مونیکا اخطار میدهد که اگر بیش از حد دلبسته دیوید شود، و اگر زمانی مجبور به تحویل او به شرکت شوند، به دلیل دلبستگی زیاد، قدرت این کار را نخواهند داشت. در این صورت با مشکلاتی مواجه خواهند شد.
مونیکا بالاخره امضاء میکند. درواقع عشق دیوید در قلب او حک شده است. این دو عاشق و معشوق تا جایی پیش میروند که کفر هنری را نیز در میآورند!!
همه چیز بخوبی پیش میرود تا زمانی که فرزند مونیکا و هنری یعنی مارتین 12 ساله، معالجه شده و به خانه بازمیگردد. از همان برخورد اول، احساس حسادت در چشمان دیوید موج میزند: «مبادا مادر، دیگر مرا دوست نداشته باشد».
مادر سعی میکند با هردو مهربان باشد و هردو را دوست داشته باشد. با هم شام میخورند؛ با هم به تفریح میروند؛ مادر برای هر دو کتاب قصه میخواند. از جمله کتاب قصه "پینوکیو" و از همینجاست که آرزو و رؤیای تبدیل شدن به یک پسربچه واقعی در ذهن دیوید (شاید هم پردازنده او !!!) شکل میگیرد و خیال میکند پری مهربان قصه پینوکیو، همانگونه که پینوکیو را به پسربچهای واقعی تبدیل نمود، او را نیز میتواند به یک پسربچهی واقعی تبدیل کند تا مونیکا بیشتر دوستش داشته باشد.
اما مونیکا واقعاً دیوید را نیز دوست دارد. به یاد آورید صحنهای را که تعمیرکاران، دیوید را مانند یک بیمار روی تختِی خواباندهاند و مانند پزشکانی که عمل جراحی انجام میدهند، بدن دیوید را باز کرده و سعی دارند غذاهای چسبیده به قطعات درونی را بیرون بکشند. در این حین، مونیکا نیز بالای سر او ایستاده و با اضطراب و نگرانی، دستان دیوید را در دستش میفشارد و ناظر این عمل جراحی یا درواقع تعمیر و سرویس دستگاه است. اما دیوید که متوجه این اضطراب و نگرانی در مادرش میشود، او را با لبخند و ذکر جملهای دلداری میدهد: "چیزی نیست مامان، درد نداره". اینجاست که مونیکا متوجه میشود او درواقع دارد با یک ربات زندگی میکند نه یک پسربچه واقعی. پس چگونه تا اینجا او را دوست داشته؟ چگونه به او محبت و عشق هدیه داده؟ چگونه با او همانند فرزند واقعیاش مارتین، مهربان بوده است؟ پس از تأملی کوتاه، دوباره بازمیگردد و دستان منتظر دیوید را در دستش میگیرد. شاهد و ناظر چنین اتقاقی نیز مارتین است که با حسادت بچهگانه خود، در گوشهای ایستاده و این صحنهها را از نزدیک میبیند و از همانجا طرح توطئهای در ذهنش نقش میبندد.
احساس حسادت در هر دو مشترک، اما عکسالعمل آنها نسبت به این احساس، متفاوت است. مارتین بعنوان یک انسان، سعی دارد به هر نحوی شده، دیوید را از صحنه به در کند. اما دیوید هرگز فکر حذف رقیب به مغزش یا درواقع به پردازندهاش خطور نمیکند.
سؤال: آیا این عدم واکنش از سوی دیوید، ناشی از پردازندهاش است؟ آیا پردازنده او توانایی طرح نقشه و توطئه علیه مارتین یا به طور کلی علیه هرکس دیگری را ندارد؟ یا اینکه این عدم واکنش، ناشی از زلالی و صاف و صیقل بودن وجود اوست؟ وجود؟ منظور از وجود در اینجا روح اوست. اما دیوید یک ربات بوده و فاقد روح است. پس بنظر میرسد، مشکل از پردازنده اوست. شاید پردازنده کشش و توانایی تجزیه و تحلیل شرایط و سپس تصمیمگیری مناسب جهت تغییر شرایط را نداشته باشد.
اما ما میدانیم که دیوید، شرایط را درک کرده و احساس خطر کرده است. پس شاید پردازنده، قدرت طرح ایده و سپس اجرای مثلاً نقشهای توطئهآمیز را نداشته باشد؛ مانند آنچه که مارتین در ذهنش داشت و همان را به طور عملی علیه دیوید بکار برد.
اما باز هم دیدیم که دیوید ابتدا در برابر وسوسه مارتین مبنی بر چیدن موهای مادر، مقاومت میکند (تصمیم درست). هنگامی در برابر این وسوسه تسلیم میشود که مارتین به او وعده دوست داشتن بیشتر از جانب مادر را در صورت چیدن موهای او میدهد (تصمیم نادرست). بنابراین پردازشگر او میتواند علاوه بر تجزیه و تحلیل شرایط موجود، خالق ایده یا فکر و آنگاه تصمیم به اجرایی کردن این ایده جهت تغییر شرایط به نفع خود نیز باشد؛ هرچند تصمیمی نادرست.
بنابراین ما پاسخ سؤال خود را بدرستی در فیلم نمییابیم و بنظر میرسد منظور کارگردان نیز همین بوده است تا ذهن مخاطب را عامدانه قلقلک و بازی دهد تا به هدفی مهمتر از آن دست یابد: تفکر مخاطب.
وقتی شما حتی بعد از تماشای فیلم، این پرسش در ذهنتان مطرح میشود که آیا تصمیمات، رفتارها، گفتارها و واکنشهای دیوید ناشی از احساسات اوست یا از پردازندهاش نشأت میگیرند، و به نتایجی نیز میرسید، اما به طور حلقهوار مجدداً به نقطه اول بازمیگردید و به پاسخ مشخصی دست نمییابید، درواقع بطور ناخودآگاه به حقیقت وجود انسان و حقیقت وجود خودتان فکر کردهاید و این همان چیزی است که هدف خالقان این فیلم بوده است.
شخصاً فصل اول را بهترین فصل فیلم میدانم. زیرا جدای از عاطفی بودن و برانگیخته کردن احساسات تماشاگر، چندین مضمون نیز در آن قرار دارد. مهمترین آنها مضامین تربیتی و رابطه والدین و فرزندان و واکنش و رفتار بچهها نسبت به رفتار و گفتار بزرگترها و بچههای همسن خود است.
تقلید از پدر و مادر، حسادت نسبت به بچههای دیگر، نیاز به نوازش و مهر مادری و ... گویی دیوید اصلاً ربات نیست بلکه یک پسربچه واقعی است و فصل اول فیلم هم یک کلاس آموزش تربیت کودکان است!!!
به هر روی مارتین موفق میشود با فتنهگریهایش و البته کمی بدشانسی دیوید (آیا میتوان شانس را به ربات نسبت داد؟!!)، او را از صحنه خانواده خارج کند و به این ترتیب دیوید توسط مونیکا در جنگل رها میشود.
قبل از آن هنری به مونیکا گفته است که باید دیوید را به شرکت تحویل دهیم و مونیکا هم با همین قصد دیوید را فریب داده و به بهانه پیکنیک و گردش، با اتومبیل خود به بیرون میبرد. اما به دلیل اینکه هنوز در ته قلب خود احساسی نسبت به دیوید دارد، او را تحویل شرکت سازنده نمیدهد؛ زیرا میداند که شرکت سازنده، دیوید را نابود و منهدم میکند چراکه اگر رباتی توسط صاحبش به شرکت بازگردانده شود، از نظر شرکت به این معنی است که این ربات فاقد کارایی است و دیگر کاربردی ندارد. بنابراین، مونیکا دیوید را در میان جنگل رها کرده و تنها میگذارد. رها کردن دیوید توسط مونیکا از روی اجبار و اکراه و صحنه وداع این دو، واقعاً عواطف بیننده را برمیانگیزد.
از اینجا به بعد میتوانیم بگوییم که وارد فصل دوم شدیم هرچند هیچ نوشتهای روی پسزمینه، این ورود را به ما گوشزد نمیکند.
در این فصل، دیوید با ربات عاشق یا درواقع یک ربات جنسی معروف به جو خوشتیپه که نقش یک مرد خوشاندام و خوشتیپ را برای زنان بازی میکند، آشنا میشود.
فلشفایرها (نابودگران رباتها) آنها را دستگیر کرده و جهت انهدام به جشن و مراسم مخصوص این کار میبرند. در این سکانس، تأکید فیلمسازان بر روی خوی حیوانی انسانها، شیطانصفتی، ظلم و وحشیگری آنها در مقابل مظلومیت و بیدفاع بودن رباتها است. هرچقدر در اکثر فیلمهایی با ژانر علمی و تخیلی و مربوط به رباتها، آنها را ظالم و وحشی، و انسانها را مظلوم و بیپناه یافتیم، در این فیلم اما بالعکس است. ما با رباتهایی مواجهایم که در برابر ظلم انسانها ترسیده و وحشتزدهاند. انگار میخواهند جانشان را بگیرند. گویی صاحب زندگی هستند.
تنها اشارهای کوتاه داشته باشم که صحنه تعقیب و گریز رباتها توسط انسانها، هماکنون (سال 1400 برابر با 2021 میلادی) که این فیلم را جهت نگارش این متن، بار دیگر به تماشا نشستم، کاملاً کاریکاتوروار به نظر میرسد. آن موتورسواران با لباسهای نورانی آبی سوار بر موتورسیکلتهایی شبیه سگهای شکاری با آن موسیقی کارتونی در پسزمینه تعقیب و گریز. گویی با فیلمی تینایجری مواجهایم. ای کاش استنلی کوبریک زنده میماند و ساخت و مدیریت این فیلم را در دست میگرفت. به یاد آوریم فیلم "2001 یک اودیسه فضایی" محصول 1968 را که صحنههای فضایی و داخل و خارج فضاپیماها بدون در نظر گرفتن تکنولوژی بکاررفته در آن فیلم، هنوز و پس از گذشت بیش از نیم قرن از ساخت آن، زیبا، جذاب، تماشایی و حیرتانگیز است و این بخاطر طراحی صحنه و وسواس خود کوبریک در ساخت فیلمهایش است.
یادآوری میگردد "هوش مصنوعی" را قرار بود استنلی کوبریک بسازد و طرح اولیه نیز از وی بوده است. اما بهتر میبیند که پروژه را به استیون اسپیلبرگ واگذار نماید چرا که موضوع فیلم را به افکار و دیدگاههای اسپیلبرگ نزدیک میدانست. بهر روی متأسفانه عجل به جناب کوبریک مهلت نداد و اسپیلبرگ خود را کاملاً وقف این پروژه کرد. شاید بدون شک اگر استنلی کوبریک فقید، فقط در پروژه حضور داشت، نتیجه کار، بهتر از این میشد. هرچند همین فیلم کنونی هم جای تحسین بسیار دارد.
به هر روی، دیوید و جو با هم از مهلکه نجات مییابند. زیرا مردمی که برای تماشای نابودی رباتها در صحنه حضور دارند، تصور میکنند که دیوید یک بچه واقعی است و برگزارکننده نمایش را محکوم مینمایند و مراسم به هم میریزد. اینگونه جو و سایر رباتها نیز نجات مییابند.
جو و دیوید در پی یافتن پری آبی، با هم همسفر میشوند زیرا دیوید عقیده دارد که پری مهربان میتواند او را به یک پسربچه واقعی (انسان) تبدیل نماید و بنابراین، مادر، (مونیکا) او را دوست خواهد داشت. در طی سفرشان، دیوید با راهنمایی Doctor Know (دکتر همهچیزدان)، که درواقع کامپیوتری است پیشرفته، ردپای پری آبی را در کتاب "چگونه یک ربات میتواند انسان شود" نوشتهی پروفسور "آلن هابی" پیدا میکند. پروفسور هابی کیست؟ همان پروفسور ابتدای فیلم که ساخت رباتهای بچه را برای دانشمندان، توجیه میکرد.
بالاخره دیوید، پروفسور را پیدا کرده و به محل کار او (جایی در منهتن - آخر دنیا) میرود تا سراغ پری آبی را از او بگیرد. در آنجا با نمونهی رباتی مانند خودش مواجه میشود. آن ربات نیز ادعا میکند نامش دیوید است. دیوید از این حرف عصبانی شده و در حالیکه با عصبانیت ربات دوم را درهم میشکند، فریاد میزند: "من دیویدم. من تک هستم. فقط من دیویدم. تو نمیتونی اونو (مادر) داشته باشی".
سؤال: آیا یک ربات میتواند تا بدینحد نسبت به هویت خود حساس باشد؟ آیا اساساً یک ربات میتواند دارای هویت باشد؟ اگر بلی، آیا این هویت مستقل و منحصربهفرد است؟
پاسخ: خودتان فکر کنید و پاسخ را بیابید !!!
دیوید پس از آن با تعداد زیادی کالبد شبیه کالبد خودش مواجه میشود و اینجاست که پی میبرد او بیش از یک ربات نیست و هرگز نمیتواند به یک پسربچه تبدیل شود. بنابراین او که تاب تحمل چنین درد بزرگی را ندارد و آرزوها و امیدهایش را دستینیافتی مییابد، تصمیم به نابودی خود گرفته و خودش را از ارتفاع ساختمان، به دریا میاندازد.
سؤال: آیا میتوان یک ربات را تصور کرد که به مرحلهای از زندگی خود رسیده که همهچیز برایش تمام شده و امیدی به ادامه زندگی نداشته باشد؟ آیا اصلاً یک ربات میتواند امید داشته باشد؟ آیا مفهوم امید را نه در لغت بلکه واقعاً احساس و درک مینماید؟ گفتیم امید به ادامه زندگی، آیا اصولاً یک ربات میتواند قادر به درک و مفهوم زندگی باشد؟ زندگی برای او چه مفهومی دارد؟ دیوید داستان ما چرا و چگونه به این مرحله و سطح از زندگیاش رسیده است؟
پاسخ: خودتان فکر کنید و پاسخ دهید.
دیوید به اعماق آب فرو رفته و در آنجا تندیسی از پری مهربان را در کنار یک شهر بازی غرقشده مشاهده میکند. او خوشحال از این کشف به سوی پری مهربان میشتابد اما در همین لحظه «جو خوشتیپ» که شاهد سقوط او از ارتفاع ساختمان به دریا بوده، وی را با تجهیزات هلیکوپتر از اعماق دریا بیرون کشیده و نجات میدهد.
در همین هنگام، فلشفایرها سر میرسند و «جو خوشتیپه» را دستگیر میکنند. جو هنگام دستگیری و رو به دیوید میگوید: «من هستم»!!. (I AM). یعنی اینکه من وجود دارم. زندگی میکنم. احساس دارم. وجود مرا و زندگی مرا نادیده نگیرید.
به یاد بیاوریم که چشمان جو با مشاهده صحنه خودکشی (خودنابودگری) دیوید هنگام سقوطش به دریا، چگونه دلشوره و دلنگرانی او را نشان میدهد و همین دلنگرانی، در او ایجاد «انگیزه» کرده و به نجات دیوید میشتابد تا او را از قعر دریا بیرون بکشد. اما گویا فلشفایرها (نابودگران رباتها) این احساسات و این «شور زندگی» را نمیبینند یا نمیخواهند ببینند.
و سپس این «من هستم» به «من بودم» تبدیل میشود. درواقع جو میداند که چیزی باقی نمانده که «هستی» او به «نیستی» تبدیل شود.
سرنوشت «جو خوشتیپه»، نابودی است. اما دیوید هنوز باید به مسیرش ادامه دهد. جو خوشتیپه، هلیکوپتر را به زیردریایی تبدیل کرده و دیوید را با آن به قعر دریا میفرستد تا از گزند فلشفایرها در امان باشد. او حالا راه بسیار و زمانی بسیار در پیش دارد.!!
دیوید دوباره به سوی ناجی خود یعنی تندیس پری مهربان شتافته و او را در قعر دریا مییابد. دیوید نمیتواند درک کند که این پری دریایی، فقط یک تندیس است با صورتی زیبا و لبخندی دلنشین بر لب. دیوید در همان زیردریایی از پری مهربان خواهش میکند که او را به یک پسربچه واقعی تبدیل کند. اما پری مهربان هیچ عکسالعملی نشان نمیدهد. دیوید دوباره خواهش میکند و باز هم پری مهربان فقط نگاه میکند. دیوید دوباره خواهش میکند و پری مهربان فقط نظارهگر اوست با لبخند و نگاهی شیرین. دیوید دوباره خواهش میکند و باز هم .....
طبق گفته راوی، دیوید آنقدر این خواهش را تکرار میکند تا شقایقهای دریایی خشک و پژمرده میشوند و تا زمانی که اقیانوس منجمد شده و یخ، اطراف او و پری مهربان را در بر گرفت. بالاخره زمانی رسید که دیوید دیگر نتوانست صحبت کند. اما با چشمانی باز، همچنان به پری مهربان خیره ماند. زمان گذشت و او و پری مهربان هردو با هم همانجا در میان یخهای اقیانوس منجمدشده، مدفون شدند و به این ترتیب، داستان به 2000 سال بعد پرش میکند. به این ترتیب، فصل سوم فیلم آغاز میشود.
فلش فوروارد و طول زمان سپریشده در این نقطه از فیلم، نگارنده را به یاد فلشفوروارد معروف در شاهکار استنلی کوبریک «2001 یک اودیسه فضایی» انداخت. همان صحنهای که یک تکه استخوان توسط یک میمون به آسمان پرتاب شده و ناگهان، تصویر کات میشود به هزاران سال بعد و فضاپیمایی شبیه همان تکه استخوان که در فضا جولان میدهد.
در فصل سوم، با دنیایی بدون حضور انسانها در 2000 سال بعد روبرو هستیم و همچنین رباتهای بسیار پیشرفتهای که جای انسانها را در کره خاکی یا بهتر بگوییم کره یخی گرفتهاند. نسل انسان در اثر یخبندان، منققرض شده است و تنها این رباتهای بلندقد هستند که در کره زمینِ سراسر یخزده و در پناهگاههای ساختهشده از یخ، سکنی گزیدهاند. آنها دیوید را یافته و پس از 2000 سال از اعماق دریای یخزده بیرون میآورند.
پایان داستان در این فصل رقم میخورد. بنابراین مانند دوفصل قبلی، جزئیات داستان را در اینجا مطرح نکرده و نکتهی پایانی را با فصل پایانی پیوند میزنیم.
سخن آخر:
نکته مشترک در کل فیلم و در تمام فصول آن، دور شدن انسان از انسانیت خویش و بالعکس نزدیک شدن رباتها به مقام انسانیت است.
در فصل اول، دیوید یک ربات مظلوم و عاشقپیشه (عشق به مادر) نمایان میشود که البته همین عشق، سرمنشأ اتفاقات بعدی در تمام فیلم است. و مظلوم از این بابت که توسط مارتین و مادرش مورد ظلم واقع شده و طرد میشود. پس مادر و فرزند واقعیاش مارتین بعنوان یک انسان، این عشق را درک نکردهاند و اگر بخواهیم از منظر درجه و مقام انسانیت به این مسأله بنگریم، ربات داستان ما از درجهای والاتر برخوردار است هرچند که او یک انسان نیست و فقط یک ربات است !!! اما رباتی با تمام خصایص انسانی و حتی والاتر.
همچنین است خرس عروسکی (تدی) که او هم بهنوعی در این میان مورد ظلم انسان واقع میشود و از دید مارتین (انسان)، او فقط یک ربات عروسکی است و بعنوان یک بازیچه و ربات کهنه و کودن به او مینگرد. به یاد آورید صحنهای را که مارتین، گوش تدی را به طرز حقیرانهای گرفته و از روی زمین بلند میکند و تدی به او التماس میکند که او را زمین بگذارد.
در فصل دوم، با جمع کثیری از رباتها مواجهایم که آنها نیز از سمت فلشفایرها (نابودکنندگان ربات) مورد ظلم واقع شده و از آنها میترسند!!! فلشفایرها با وحشیگری تمام برخی از آنها را نابود میکنند درحالیکه آنها بیآزار بوده و فقط بدلیل پیشرفت تکنولوژی و ورود رباتهای پیشرفتهتر به بازار، دیگر کارایی قبل را را ندارند و به همین دلیل از دیدگاه آدمیان، اینگونه رباتها بایستی نابود شوند.
حتی پروفسور هابی (خالق رباتهایی از جنس دیوید) نیز قصدش از ساخت چنین رباتهایی، یادآوری خاطرات فرزند مرحومش است که درواقع رباتها از جمله دیوید را به شکل فرزندش ساخته و حتی اسم آنها «دیوید» را نیز از نام فرزندش برمیگزیند. شاید به این طریق کمی از آلام و درد و رنج فوت فرزند خویش بکاهد. او در این راه حاضر نیست به دیوید کمک کند. درواقع او بوده که کنترل Dr Know را از راه دور به دست گرفته بوده و از این طریق، دیوید را به سوی خود میکشاند تا او را در اختیار داشته باشد. و اصلاً توجهی به خواستههای دیوید مبنی بر یافتن پری مهربان و درنهایت بدست آوردن عشق مونیکا (مادر) نسبت به وی ندارد.
در فصل سوم اما خبری از انسانها و درنتیجه ظلم و بیدادگری و توطئه آنها نیست. درعوض با رباتهای بلنداندامی مواجهایم که هر کاری از دستشان برمیآید برای دیوید انجام میدهند تا به رؤیای خود که دیدن و به آغوش کشیدن مادرش است، دست یابد. درواقع آنها احساسات پاک انسانی مانند مهربانی و یاری رساندن به دیگری را سرلوحه کار خود در مواجهه با دیوید قرار میدهند. (یکی از آنها که ظاهراً فرماندهشان است به دیگری میگوید: «چیزی رو که میخواد بهش بدین» و آنها نیز اطاعت امر میکنند!! ).
در اکثر فیلمهای علمی تخیلی که رباتها محوریت داستان را یدک میکشند، آنها را موجوداتی بیرحم و ظالم به تصویر میکشند که با هوش خارقالعاده خود خواهان مسلط شدن بر انسان و هر آنچه روی زمین است میباشند و درواقع خود را بدلیل هوش بالاتر لایق این تسلط میدانند. انسانها نیز همیشه هراسان و در حال فرار از دست رباتها نمایانده میشوند و قهرمان داستان، بالاخره راهی پیدا کرده و نسل انسانی را از گزند و آسیب رباتها میرهاند.
اما در فیلم «هوش مصنوعی» همهچیز برعکس شده و این انسانها هستند که در موقعیت جبار و ظالم ظاهر شده و رباتهای مظلوم به دنبال راهی برای فرار از آسیب آنها میباشند.
و در آخر اینکه اگر میخواهید در حدود 145 دقیقه، ذات مقدس انسانی و جادوی نیروی عشق را نظارهگر باشید، تماشای فیلم «هوش مصنوعی» بهترین گزینه است. مهم نیست که این نیرو در وجود یک ربات شکل میگیرد؛ مهم این است که شما این نیرو و سایر احساسات مطرحشده در فیلم را بعنوان یک انسان، با گوشت و پوست خود، لمس میکنید.
نظر شما :