معرفی رمان خارجی «آخرین برگ»
رمان خارجی «آخرین برگ»
رمان خارجی «آخرین برگ»

نویسنده: اُ. هنری
مترجم: مصطفی رحیمی راد
ویراستار: شکوه موسوی
قطع رقعی
252 صفحه
ناشر: انتشارات نادریان
سال چاپ: 1398
این کتاب مجموعهای از داستانهای این نویسنده خوب با یک ترجمه عالی و بسیار متفاوت از آقای راد است. با خواندن اولین داستان، پی به ترجمه متفاوت آن خواهید برد.
اُ. هنری«O. Henry» نام مسـتعار نویسنده آمریکایی ویلیام سیدنی پورتر است که در سال 1862 در کارولینای شمالی ایالات متحده آمریکا به دنیا آمد داستانهای کوتاه اُ. هنری به دلیل لطافت طبع، بازی با لغات، شخصیتپردازی شورانگیز و پایان هوشمندانه و غافلگیرانه معروف هستند. این نویسنده در طول عمر خود بیش از ۴۰۰ داستان کوتاه نوشت. امروزه جایزهی ادبی نیز به نام او وجود دارد. وی در ادبیات آمریکا نوعی از داستان کوتاه را بوجود آورد که در آنها گرهها و دسیسهها در پایان داستان به طرزی غافلگیرانه و غیرمنتظره گشوده میشود. داستانهای این نویسنده آمریکایی معمولاً درباره زندگی شهری، عشق و طنزاست.
******
جانسی به آرامی گفت: شیش تا. حالا دیگه دارن سریعتر میافتن. سه روز پیش تقریباً صدتایی بودن. اون موقع سرم درد میگرفت اونا رو بشمارم. اما الآن آسون شده. یکی دیگه هم افتاد، فقط پنج تا دیگه مونده.
- پنج تا چی؟ به من بگو عزیزم.
- برگ. برگهای درخت مو. آخرین برگ که بیفته، منم باید برم. سه روزی هست که اینو فهمیدم، دکتر به تو نگفت؟
سو با ناراحتی جواب داد: من که چـنین حرف احمقانهای رو نـشنیدم. اصلاً برگهای درخت موی پیر چه ربـطی به خوب شـدن تو دارن؟ شیـطون، تو که خودت عاشق اون درخت مو بودی، احمق نشو دختر. راستش دکتر امروز صبح به من گفت شانس تو برای خوب شدن،... بذار دقیق بهت بگم...، گفت شانست ده به یکه! خب این تقریباً اندازهی شانس زنده موندن کسی هست که تو نیویورک سوار تراموا میشه، یا از جلوی یه ساختمان نوساز رد میشه. حالا یه کم سوپ بخور تا منم برم سراغ نقاشی، بلکه بتونم کارم رو به ناشر بفروشم، بعد با پولش برای بیمارکوچولومون شراب بخرم و برای خودمم گوشت بگیرم.
جانسی که به بیرون پنجره زل زده بود گفت: نیازی نیست شراب بخری. یکی دیگه هم افتاد. نه، سوپ هم نمیخوام. فقط چهارتا مونده. میخوام قبل از تاریک شدن هوا افتادن آخرین برگ رو تماشا کنم و بعدش، من هم از این زندگی راحت میشم.
سو روی جانسی خم شد و گفت: عزیزم، قول میدی تا وقتی نقاشیم تموم نشده چشماتو ببندی و بیرون رو نگاه نکنی؟ باید اینا رو تا فردا تحویل بدم. به نور احتیاج دارم، یا اینکه میخوای پرده رو بکشم؟
جانسی با سردی گفت: نمیتونی تو یه اتاق دیگه کارکنی؟
سو پاسخ داد: دوست دارم پیش تو باشم. نمیخوام مدام به اون برگهای مسخره نگاه کنی.
جانسی چشمهایش را بست و رنگپریده و آرام گفت: «هر وقت کارت تموم شد بگو، چون میخوام سقوط آخرین برگ رو ببینم. از انتظار خسته شدهام، از فکرکردن خسته شدهام. میخوام از همهچی دل بکنم و برم پایینِ پایین، درست مثل اون برگهای خسته...
نظر شما :