معرفی رمان خارجی «پس از تو»
رمان خارجی «پس از تو»
رمان خارجی «پس از تو»

رمان خارجی «پس از تو»
نویسنده: جوجو مویز
مترجم: مصطفی رحیمی راد
ویراستار: شکوه موسوی
ناشر: انتشارات نادریان
مویز اذعان داشته که از قبل قصد نوشتن ادامهای برای من پیش از تو را نداشته است ولی ایمیلهایی که از سراسر دنیا در مورد سرگذشت لو و سایرین پس از اتفاقات «من پیش از تو» دریافت کرد و همچنین مرور دوباره شخصیتها هنگام نوشتن فیلمنامهی من پیش از تو؛ او را واداشت که داستان زندگی این شخصیتها را در کتابی دیگر ادامه دهد. این کتاب نیز مورد استقبال بسیار زیاد طرفداران مویز قرار گرفت.
داستان کتاب «پس از تو» به هیجده ماه پس از مرگ ویل برمیگردد.
خواننده با لو در وضعیتی روبرو میشود که او از طرفی با غم از دست دادن ویل و از طرف دیگر با عذاب وجدان ناشی از کمک به او برای پایان دادن به حیاتش دست و پنجه نرم میکند. روحیه و زندگی او بسیار آشفته و پریشان است. لو دچار افسردگی شده است حال آنکه ماهها قبل به ویل قول داده بود که تمام تلاش خود را بکند تا زندگی هیجانانگیز و شیرینی را تجربه کند. اما حالا هیچ فعالیت خاصی انجام نمیدهد، آپارتمانی در لندن میخرد و در فرودگاه به شغل نه چندان جذابی مشغول است.
لو طی یک حادثهای از پشت بام خانهاش به پایین میافتد و این اتفاق نقطه عطفی در زندگی فعلیاش محسوب میشود. او در خانهی والدینش به استراحت میپردازد تا آسیبهای جسمیاش التیام پیدا کنند. خانوادهاش او را مجاب میکنند به گروه اندوه درمانی بپیوندد و با افسردگیاش مقابله کند. لو هر چند این را دوست ندارد، ولی در این گروه با افراد جدیدی آشنا میشود و چیزهای جدیدی یاد میگیرد.
مسـئلهای که جوجو مویـز در کـتاب «پـس از تـو» بر آن تمـرکز دارد نیـز توانایی انسان در بازسازی زندگی خود پس از اتفاقات غمانگیز و از دست دادنهاست. در این کتاب میخوانیم که لو چگونه بر اندوهی که زندگیاش را احاطه کرده فائق میآید. در این کتاب نیز همچنین اتفاقات شگفتانگیز زیادی میافتد و شخصیتهای قدیمی در فضاهای جدیدی با هم روبرو میشوند. شخصیتهای جدیدی نیز به زندگی لو پا میگذراند و زندگی او را دستخوش تغییرات میکنند. مهمترین آنها سام و لیلی هستند. سام یک پزشکیار و لیلی یک دختر نوجوان پولدار است که طی ماجراهایی با لو روبرو میشوند. ماهیت این شخصیتها به مرور برای لو روشن میشود.
*****
قسمتی از کتاب:
یک شب گرم تابستانی بود و حرارتی داغ از روی آسفالت پشت بام بیرون میزد. زیر پای ما صدای شهر با رفت و آمد آهستهی اتومبیلهایش میآمد. پنجرههای بسته، صدای بلند موسیقی، جوانهایی که گوشهی خیابان دور هم جمع شده بودند و بوی کبابی که از پشت بامهای دیگر به مشام میرسید.
لیلی روی یک گلدان سر و ته نشسته و به شهر خیره شده بود. من هم به منبع آب تکیه داده بودم و سعی میکردم هنگامی که بهطرف لبه خم میشد هول نکنم.
پشت بام رفتنم اشتباه بود. احساس میکردم آسفالت کف پشت بام به آرامی مثل عرشهی یک کشتی زیر پایم کج میشود. با حالتی نامتعادل جلو رفتم و روی صندلی آهنی زنگ زده نشستم. بدنم کاملاً میدانست ایستادن روی لبهی پشت بام چه حسی دارد. میدانست که بین ستون محکم زندگی و تکان ناگهانیای که همه چیز رانابود خواهد کرد فاصله چندانی نیست. و این احساس، موهای روی دستانم را سیخ میکرد و عرق سردی را روی گردنم مینشاند.
- میشه بیای پایین لیلی؟
- همهی گلهات خشک شدن.
داشت برگهای پلاسیده را از درختچهی خشک شده میچید.
- آره، خب، چند ماهه این بالا نیومدم.
- نباید بذاری گیاهها خشک بشن. این ظالمانه است.
با دقت به او نگاه کردم تا ببینم آیا دارد شوخی میکند؟ ولی دیدم اینطور بهنظر نمیرسد. خم شد و یک شاخه را شکست و مرکز خشک شدهی شاخه را بررسی کرد.
- چطور با پدرم آشنا شدی؟
دستم را به گوشهی منبع آب گرفتم تا سعی کنم جلوی لرزش پاهایم را بگیرم.
- دنبال کار بودم و برای مراقبت از اون درخواست کار دادم و کار رو بهم دادن.
- با وجود اینکه آموزش پزشکی ندیده بودی؟
- آره.
به فکر فرو رفت، شاخهی خشکیده را به هوا پرت کرد و به سمت دیگر پشت بام رفت و ایستاد، دست به کمر، با پاهایی استوار همانند یک جنگجوی لاغر آمازونی.
نظر شما :